بازنگردد
دلش میخواست در کتابش غرق شود
و به داستان خود بازنگردد
به خواب فرو رود و به بیداری بازنگردد ؛ چنان
برقصد که از خود جدا شود و به خود بازنگردد.
تمامِ وجودِ او در تمنایِ سفری یکطرفه
و بیبازگشت بود .
دلش میخواست در کتابش غرق شود
و به داستان خود بازنگردد
به خواب فرو رود و به بیداری بازنگردد ؛ چنان
برقصد که از خود جدا شود و به خود بازنگردد.
تمامِ وجودِ او در تمنایِ سفری یکطرفه
و بیبازگشت بود .
دوست داشتن، عدد نبود که کم و زیاد بشه عزیزِ من .
دوست داشتن مانندِ مرگ بود ، فقط یکبار و به یک شدت.
به من فکر کن ، به لبخندی که خشکید
رویِ لبهایم ؛ به من فکر کن ، به پایانم .
افسوس هر آنچه دیروز بود ، امروز هیچ .
من بشدت آدمِ «تو دلت نریز عزیزم، به من بگو» ای هستم .
نرو كه با تو هرچه هست ميرَوَد!
سپس برایت می نویسم :
و امیدوارم که نامه های مرا نخوانی ، بلکه خودم را بخوانی ؛
کلمات نتوانستهاند مرا برایت توضیح دهند.
دردِ دل که زیاده، آدمش کمه
من و خیال تو
یک فنجان قهوه
حرف های گفته نشده
و گذر این زمان لعنتی
چ//سناله واقعی رو خیام میکرده . طرف منجم بوده ، ریاضیدان بوده ، شاعر بوده ، فیلسوف بوده ؛ دهن مهن واسه علم نذاشته ، تازه شکایت هم داشته که ، آمدنم بهرِ چه بود؟
- قسم به سعدی و حافظ ، به منزوی ؛ قیصر
به شاعرانِ پریشان ك "دوستت دارم هنوز "
من گرفتارِ تو بودم ، تو دُچارِ دگری ؛
من همه مستِ تو اما ، تو خمارِ دگری ..!
± من اگر اشتباهم ، همیشه اشتباه کن ؛ .
هر شب دلم بهانه ی تو . . هیچ ، بگذریم
امشب دلم دوباره تورا . . هیچ ، شب بخیر !
صدا کن مرا ، صدای تو خوب است .
‹ ± در وصیتنامهام مینویسم : ↓ ›
اگر میتوانید ، صدایش را بر جسمم حك کنید .
صدایش لحظات پوسیده شدنم هم درد را از یادم خواهد برد ؛
حرفهاۍ اولش را آخرش تغییر داد .
او کہ دنیاۍ مرا با باورش تغییر داد .
جاۍ این ك دل ببندد چشم ها را بست و رفت !
راھ و رسم عشق را خیر سرش تغییر داد .
اگَر روزی یقین کردی جهان جایِ کمی دارَد ؛
چو من سر در گَریبان کُن، گَریبان عالمی دارَد . .
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ،
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم ؛
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نَهَم ،
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم ،
بنشین ك با من هر نظر ، با چشم دل ، با چشم سر ،
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم !
بنشینم و بنشانمت آنسان ك خواهم خوانمت . .
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم !
۱۷:۱۷
تایم فداش
روی ویترین یڪ کتابفروشی در شھر رم نوشتہ شدھ :
«همہ عشقی چون رومئو و ژولیت میخواهند ،
بدون آن کہ بدانند این عشق فقط ۳ روز دوام داشت
و جان ۶ نفر را گرفت .