مَنگ شُدِه

안녕하세요:)

گفتنی ها

سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی .

نگفتم گفتنی‌ها را تو هم هرگز نپرسیدی!

باشد

تو اگر باشی و من باشم و باران باشد،
به بغل می‌کِشمت گرچه خیابان باشد.!

فکر بوسیدن و آغوش تو تا زد به سرم،
به جهنم که در آن کوچه نگهبان باشد..!

دوری

آن طبیبی ك مرا دید ، درِ گوشم گفت : 
دردِ تو دوریِ یار است، به آن عادت کن .

لالایی

 عاشق ك میشوی ، لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقی مانده‌ی عمرت به این سادگی ها
صبح نخواهد شد .

چه کشیدم

كو قطرۀ اشكى كه به پاى تو بريزم كه بمانى؟
بى‌اسلحه در جنگ نبودى ك بدانى چه كشيدم

تو آن بت مغرور پيمبر شكنى ، داغ نديدى 
دل‌بسته به يك سنگ نبودى كه بدانى چه‌کشيدم .

تو تابلوى حاصل دستان هنرمند خدايى؛
نقاشى بى رنگ نبودى كه بدانى چه كشيدم .

نمی دانم

دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمی‌دانم .
همه هستی تویی ، فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم ؛

به جز تو در همه عالَم دگر دلبر نمی‌بینم ،
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم . .

فاصله

 با فاصله‌‌ای امن ك آسیب نبینی بنشین و فقط
شاهده‌ی ویرانی من باش . .

است

در باور من عشق ، همين حال خراب است ؛ 
جويا شدم از بختم و گفتند كه خواب است .

پرسيد كه: "ديوانه چرا عاشق اويى؟"
گفتم كه سوال تو خودش عين جواب است

دل سردى معشوق نمایانگر عشق است ؛
دلتنگى من بيشتر از حد نصاب است !

امروز اگر بی‌کسم از او گله‌ای نیست ..
دل ، منتظر آمدن روز حساب است

 از بازى تقدير برايت چه بگويم؟
لب وا بكنم زحمت صد جلد كتاب است .!

نامحرم

‏گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است . .
دل گفت که مَحرم تر از این عِشق کدام است؟ 

برسد

خبر از دوست اگر نیست خوشا قاصد مرگ ؛
پشت ِدر منتظرم این برسد ، آن برسد .

به سر موی تو دل بستم و باور کردم ،
رسم ِدنیاست ، پریشان به پریشان برسد ؛

می‌شود معجزه ای آخرِ هر قصه ی خوش !
کاش پایان غزل ، درد به درمان برسد . .

بمانم

- گفتم بمانم، بمانی، ببینند، بمیرند .
« ماندم، نماندی، دیدند، خندیدند »

میگفت

میگفت.. من خاطره‌ی شما را با خود می‌برم ،

اما شما من را فراموش می‌کنید

مثلِ ابری‌م که گذشته‌ام.

بمون

اگه فردا بی من شروع شد ، همون آدم قبلی بمون
با کولی برقص، با اهلی بخون ، رام نشو، وحشی بمون..

اگه فردا بی من شروع شد ، مثل تموم دیروزهای بی من
رام نشو، اشک نریز، غصه نخور، قوی بمون.

تلخ

چشم‌هایش .:
تلخ بود ، همه چیز تلخ بود قلبی که افسارش از دستم گسیخته بود . بی اختیار عقلم قدم بر می‌داشت ، تداعی می‌کرد خاطره‌ای که نفس کشیدن را برایم سخت دشوار می‌کرد .

آخرین ها همیشه برایم دردناک بودند ، اما این بار نه! این بار باید فراموش می‌کردم خط لبخندت را ، تیله های رنگی پر ذوقت را ،
و گرمی قلبی که حالا وجودی سرد از خود به جای گذاشته!

راستی هنگامی که داشتی می‌رفتی زلزله‌ای در دل به پا شد..
دستانم لرزید ، قلبم شکست و چای روی میز بر اثر پس لرزه های قلبم و لرزش‌ دستانم روی میز روان گشت..

برد

من ولی تو این حال بودم یکی اومد منو دلمو برد

تلخ بودم اومد و زد همه‌ی غمامو خورد

شاد بودم نمی‌دونم چرا رد داد ، زد رفت.. زندگیمو برد.

براش نوشتم

براش نوشتم : 
دردِ فراق از شیرینی وصال بیشتره

براش نوشتم یه روزی هر دو پشیمون میشید
اون از انتظار برگشتنت تو از رفتنت .

دیدم هوای آسایشگاه ابریه نفرستادم .
چشمام رو بستم گذاشتم اتفاقای خوب اون سمتِ مرزهای پلکم رقم بخوره..