گفتنی ها
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی .
نگفتم گفتنیها را تو هم هرگز نپرسیدی!
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی .
نگفتم گفتنیها را تو هم هرگز نپرسیدی!
تو اگر باشی و من باشم و باران باشد،
به بغل میکِشمت گرچه خیابان باشد.!
فکر بوسیدن و آغوش تو تا زد به سرم،
به جهنم که در آن کوچه نگهبان باشد..!
آن طبیبی ك مرا دید ، درِ گوشم گفت :
دردِ تو دوریِ یار است، به آن عادت کن .
عاشق ك میشوی ، لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقی ماندهی عمرت به این سادگی ها
صبح نخواهد شد .
كو قطرۀ اشكى كه به پاى تو بريزم كه بمانى؟
بىاسلحه در جنگ نبودى ك بدانى چه كشيدم
تو آن بت مغرور پيمبر شكنى ، داغ نديدى
دلبسته به يك سنگ نبودى كه بدانى چهکشيدم .
تو تابلوى حاصل دستان هنرمند خدايى؛
نقاشى بى رنگ نبودى كه بدانى چه كشيدم .
دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمیدانم .
همه هستی تویی ، فیالجمله این و آن نمیدانم ؛
به جز تو در همه عالَم دگر دلبر نمیبینم ،
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم . .
با فاصلهای امن ك آسیب نبینی بنشین و فقط
شاهدهی ویرانی من باش . .
در باور من عشق ، همين حال خراب است ؛
جويا شدم از بختم و گفتند كه خواب است .
پرسيد كه: "ديوانه چرا عاشق اويى؟"
گفتم كه سوال تو خودش عين جواب است
دل سردى معشوق نمایانگر عشق است ؛
دلتنگى من بيشتر از حد نصاب است !
امروز اگر بیکسم از او گلهای نیست ..
دل ، منتظر آمدن روز حساب است
از بازى تقدير برايت چه بگويم؟
لب وا بكنم زحمت صد جلد كتاب است .!
گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است . .
دل گفت که مَحرم تر از این عِشق کدام است؟
خبر از دوست اگر نیست خوشا قاصد مرگ ؛
پشت ِدر منتظرم این برسد ، آن برسد .
به سر موی تو دل بستم و باور کردم ،
رسم ِدنیاست ، پریشان به پریشان برسد ؛
میشود معجزه ای آخرِ هر قصه ی خوش !
کاش پایان غزل ، درد به درمان برسد . .
- گفتم بمانم، بمانی، ببینند، بمیرند .
« ماندم، نماندی، دیدند، خندیدند »
تو ممنوع الخروجی، از مرزهای قلب من.
میگفت.. من خاطرهی شما را با خود میبرم ،
اما شما من را فراموش میکنید
مثلِ ابریم که گذشتهام.
میخواهم به یاد من باشی، اگر تو به یاد من باشی.
عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند..
اگه فردا بی من شروع شد ، همون آدم قبلی بمون
با کولی برقص، با اهلی بخون ، رام نشو، وحشی بمون..
اگه فردا بی من شروع شد ، مثل تموم دیروزهای بی من
رام نشو، اشک نریز، غصه نخور، قوی بمون.
چشمهایش .:
تلخ بود ، همه چیز تلخ بود قلبی که افسارش از دستم گسیخته بود . بی اختیار عقلم قدم بر میداشت ، تداعی میکرد خاطرهای که نفس کشیدن را برایم سخت دشوار میکرد .
آخرین ها همیشه برایم دردناک بودند ، اما این بار نه! این بار باید فراموش میکردم خط لبخندت را ، تیله های رنگی پر ذوقت را ،
و گرمی قلبی که حالا وجودی سرد از خود به جای گذاشته!
راستی هنگامی که داشتی میرفتی زلزلهای در دل به پا شد..
دستانم لرزید ، قلبم شکست و چای روی میز بر اثر پس لرزه های قلبم و لرزش دستانم روی میز روان گشت..
من ولی تو این حال بودم یکی اومد منو دلمو برد
تلخ بودم اومد و زد همهی غمامو خورد
شاد بودم نمیدونم چرا رد داد ، زد رفت.. زندگیمو برد.
براش نوشتم :
دردِ فراق از شیرینی وصال بیشتره
براش نوشتم یه روزی هر دو پشیمون میشید
اون از انتظار برگشتنت تو از رفتنت .
دیدم هوای آسایشگاه ابریه نفرستادم .
چشمام رو بستم گذاشتم اتفاقای خوب اون سمتِ مرزهای پلکم رقم بخوره..