مَنگ شُدِه

안녕하세요:)

تلخ

چشم‌هایش .:
تلخ بود ، همه چیز تلخ بود قلبی که افسارش از دستم گسیخته بود . بی اختیار عقلم قدم بر می‌داشت ، تداعی می‌کرد خاطره‌ای که نفس کشیدن را برایم سخت دشوار می‌کرد .

آخرین ها همیشه برایم دردناک بودند ، اما این بار نه! این بار باید فراموش می‌کردم خط لبخندت را ، تیله های رنگی پر ذوقت را ،
و گرمی قلبی که حالا وجودی سرد از خود به جای گذاشته!

راستی هنگامی که داشتی می‌رفتی زلزله‌ای در دل به پا شد..
دستانم لرزید ، قلبم شکست و چای روی میز بر اثر پس لرزه های قلبم و لرزش‌ دستانم روی میز روان گشت..