مَنگ شُدِه

هر چیزی به وقتش قشنگه

توصیف

سپس برایت می نویسم : 
و امیدوارم که نامه های مرا نخوانی ، بلکه خودم را بخوانی ؛
کلمات نتوانسته‌اند مرا برایت توضیح دهند.

خمارش

من‌ گرفتارِ تو بودم ، تو دُچارِ دگری ؛
من‌ همه‌ مست‌ِ تو اما ، تو خمارِ دگری ..!

وصیت نامه ام

‹ ± ‏در وصیت‌نامه‌ام می‌نویسم : ↓ ›
اگر می‌توانید ، صدایش را بر جسمم حك کنید .
صدای‍ش لحظات پوسیده شدنم هم درد را از یادم خواهد برد ؛

حرف‌هاۍ اولش را آخرش تغییر داد .
او کہ دنیاۍ مرا با باورش تغییر داد .

جاۍ این‌ ك دل ببندد چشم ها را بست و رفت !
راھ و رسم عشق را خیر سرش تغییر داد .

مثل من

اگَر روزی یقین کردی جهان جایِ کمی دارَد ؛
چو من سر در گَریبان کُن، گَریبان عالمی دارَد . .

بنشین

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ،
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم ؛

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نَهَم ،
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم ،

بنشین ك با من هر نظر ، با چشم دل ، با چشم سر ،
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم !

بنشینم و بنشانمت آنسان ك خواهم خوانمت . .
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم !

خواسته

روی ویترین یڪ کتابفروشی در شھر رم نوشتہ شدھ :

«همہ عشقی چون رومئو و ژولیت می‌خواهند ،
بدون آن کہ بدانند این عشق فقط ۳ روز دوام داشت
و جان ۶ نفر را گرفت .

باشد

تو اگر باشی و من باشم و باران باشد،
به بغل می‌کِشمت گرچه خیابان باشد.!

فکر بوسیدن و آغوش تو تا زد به سرم،
به جهنم که در آن کوچه نگهبان باشد..!

دوری

آن طبیبی ك مرا دید ، درِ گوشم گفت : 
دردِ تو دوریِ یار است، به آن عادت کن .

لالایی

 عاشق ك میشوی ، لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقی مانده‌ی عمرت به این سادگی ها
صبح نخواهد شد .

چه کشیدم

كو قطرۀ اشكى كه به پاى تو بريزم كه بمانى؟
بى‌اسلحه در جنگ نبودى ك بدانى چه كشيدم

تو آن بت مغرور پيمبر شكنى ، داغ نديدى 
دل‌بسته به يك سنگ نبودى كه بدانى چه‌کشيدم .

تو تابلوى حاصل دستان هنرمند خدايى؛
نقاشى بى رنگ نبودى كه بدانى چه كشيدم .

نمی دانم

دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمی‌دانم .
همه هستی تویی ، فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم ؛

به جز تو در همه عالَم دگر دلبر نمی‌بینم ،
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم . .