مَنگ شُدِه

안녕하세요:)

بیدارم نکرد

ابری‌ام چندان که باران هم سبک‌بارم نکرد
غرق در خواب تو بودم، مرگ بیدارم نکرد

می‌توان در خاک هم دل‌بسته افلاک بود
سرو آزادم، تعلق‌ها گرفتارم نکرد

خودم

- دوست دارم که خودم را ز خودم دور کنم
خود من با خود من در خود من میجنگد -

مطالعه..

مطالعه، مرا در خلوت خود تسلی می‌بخشد، مرا از سنگینیِ بطالتِ اندوه‌بار آزاد می‌کند و در هر زمانی، می‌تواند مرا از مصاحبت‌های کسالت‌بار خلاص کند.

تماشایی

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد 
آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

پرت

دل بستن مثل پرت کردن یه سنگ تو دریاست!!
و دل کَندَن مثل پیدا کردن اون سنگه

آخرین

تا حالا به آخرین نگاه فکر کردین؟
یا تجربشو داشتین؟
امیدوارم که هیچوقت براتون پیش نیاد ولی آخرین نگاه ها همیشه غم انگیزه!
حتی اگه بخنده!
حتی اگه چشماش برق بزنه!
هر چی که باشه اون آخرین تصویر بوده و فکر کردن
بهش قلب آدمو مچاله میکنه!
هی ف کرمیکنی یعنی تموم شد؟
یعنی دیگه نیست که برات بخنده،گریه کنه،غر بزنه،
اعصابتو خرد کنه و...
و این افکار میوفتن به جونت وپدرتو در میارن!
کاش قدر همدیگرو بدونید

عالیه

گفت : عالی‌جناب افتخاری بالاتر از آن نیست که کسی به‌خاطر مملکتش بمیرد . 
او لبخندزنان ، با دل‌سوزی پاسخ داد : حماقت نکن پسر ، میهن یعنی زنده ماندن !

امروز

جانا بجز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست

امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست

در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست

هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست

گویی که طلبکار دگر یاری رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست

شخصیت جدید...

یه‌جوریه که به‌خاطرات گذشتت یه‌نگاهی می‌ندازی و بعضی‌وقت‌ها کاملا تعجب می‌کنی که «تو» اون شخصی بودی که اون لحظات رو تجربه کرده و‌ پشت سر گذاشته

مجدد

با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم

جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم

گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم

دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است
بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم

مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم

نمی فهمید

شبیه شیشه بود اما شکستن را نمی فهمید
تمام درد اینجا بود ، او مرا نمی فهمید

خودش با خنده هایی تلخ بند کفش من را بست
وگرنه پای من تردید ماندن را نمی فهمید

اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود
دلم انقدر ارزش های دشمن را نمی فهمید

وجود شعر در دنیای ماشینی غنیمت بود
وگرنه هیچ مردی در جهان زن را نمی فهمید

سکوتم کوهی از حرف و نگاهم خیس ماندن بود
و او هم فرق شب با روز روشن را نمی فهمید

من او را خوب فهمیدم کمی عاقل تر از من بود
همیشه درد اینجا بود، او مرا نمی فهمید!

مَنفی

ما هم بسیاریم ، 
ما هم روزی دورِ هم جمع خواهیم شد
و تاریکی را از همه ی کوچه ها مِنها خواهیم کرد

بیست

نوشته بود وقتی وسط راه میفهمی دوس داشتنت یکطرفه بوده ، انگآر از طبقه بیستم پرت میشی پایین‌ ، ولی پا میشی راه میری همینقدر ترسناک 

برخی

بعضی وقت ها به خاطر نبودن کسی یه احساسِ دلتنگی غریبی به آدم دست میده مثلِ وقتی که دل و دماغ هیچ کاری رو نداری حمید مصدق این حالو خیلی قشنگ گفته : من درون قفسِ سرد اتاقم ؛  دلتنگ ، دلتنگ ، دلتنگ ..